آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید ، پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
با برگ های شمعدانی رنگ می زد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
ی رنگ می زد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون...