دوباره بعد از نمازش سرشو گذاشت کنار جانماز...یه دستشو گذاشت روی مهر،اون یکی دستشم روی قلبش...
دلش خیلی گرفته بود...از زیادی پاک بودن یه سری آدما و رفتار دوگانه ی بعضیای دیگه گیج شده بود...
چشماشو بست...توی ذهنش گذشته و حال رو مرور کرد...
بغضش ترکید...جانمازش پرِ اشک شد...
نمی دونست چی کار باید...