تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این...
خسته ام از بازي عروسكها
از ديدن نگاههاي نامرئي
از خنده پراز فريب براي جاده زندگي
دنيارا مي خواهم بخشكانم
در دستهايم اسيرش كنم
كه هيچ عروسكي بازي نكند
كه در ايينه خود را ببينند
نه عروسك را