چند وقت پيش , هممون تو خونه ي پدر بزرگم جمع شده بوديم , سر سفره نشسته بوديم واسه ي ناهار , غذا مرغ بود ! من ران مرغ دوست دارم اما توي ديس ديگه ران نمونده بود , مجبور شدم يكي از سينه ها رو بردارم , اما بازم طاقت نياوردم , آخرش به پسر عمه ام كه روبروم نشسته بود , گفتم : حامد , من سينه ام رو مي دم...