سفرنامه...
سفرنامه...
حس غريبی وجودم را در برگرفته...
دلم گرفته و غوغايی برپاست ...
صداییآشنا صدايم می زند...
من بايد بروم ديگر نمی توانم بمانم...
دلم هوای دريا و ساحلش رو كرده...
می روم، از ميان كوهها و گردنه ها...
هوا بايد مه آلود باشد...
ولی نه! اينبار روشنی خورشيد نمايان است و آسمان...