پابرهنه در برف
لب شیارش گیسوانش
همه شعر شب بود
قطره های اشک پشت سر هم در صف بود
آب از احساس می چکد بر مهتاب
حسرتش آهسته می برد مرد غم را در خواب
او و این پای برهنه در برف
از گزمه ی گرمایش خویش تا انتها رفته در ژرف
وقتی که نفس مه می شد ماه پشت مه له می شد
وجودش در جاده جنس هاله می شد
پایش برهنه...