اندکی صبر سحر نزدیک است
یادت هست اولین بار که دیدمت
ما سر کوچه ی تردید به هم پیوستیم
رفته رفته گل باور وا شد
افق هم فکریمان پیدا شد
از فشار تب تاریکی شب دور شدیم
یکدل و جور شدیم
لحظه های من و تو در تپش خاطره ها می گذرد
گفته هامان همه پر رنگ و جلاست
اصل هم فکریمان پا...
گریه نمی کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو به هم می زنه
مرد برای هضم دلتنگی هاش
گریه نمی کنه ، قدم می زنه
گریه نمی کنم ، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست ، نه اینکه شادم
یک اتفاق نصفه نیمه ام که ، یهو میون زندگی افتادم
یک ماجرای تلخ ناگزیرم
یک کهکشونم ولی بی ستاره
یک قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم...
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که گر روزی
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره ای کردن کنون این ناشکیبا را
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
اگر خدا کفیل رزق است غصه چرا؟
اگر رزق تقسیم شده است حرص چرا؟
اگر دنیا فریبنده است اعتماد به آن چرا؟
اگر بهشت حق است تظاهر به ایمان چرا؟
اگر قبر حق است ساختمانهای مجلل چرا؟
اگر جهنم حق است این همه ناحق چرا؟
اگر قیامتی هست خیانت چرا؟