و اينك تنها مانده ام
به شمردن روزهاي پوچ.
آي دوستان بي قيد من
آي قوهاي من!
به ترانه اي فرايتان نمي خوانم
و به اشك بازتان نمي گردانم،
اما غروب ها به ساعت اندوه
در نيايشي به يادتان مي آورم.
تير مرگ به ناگاه مي رسد
از شما يكي افتاد
و زاغ سياه ديگري
مشغول بوسيدنم شد.
هر سال اين تنها...