گاهی دلم میخواهد بگذارم بروم،
بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام،
حوالی جایی بی اسم،
گاهی واقعا خیال می کنم روی دست خداوند مانده ام ...
خسته اش کرده ام ...!
کاش من و تو
دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم
تنگ در آغوش هم
خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی
گاهی تو را
گاهی مرا
تنها به سبب تشدید دلتنگی هامان
به امانت می بردند …
اگــــــــــر روزی فرزندی داشته باشمـــــــــ، بیشتر از هر اسباب بازی دیگــــری..
برایش بادکـــــــــــنـــــــــ ـــک می خرمــــــ !!!!
بازی با بادکنک خیلی چیزارو بهش یاد مــــیده....!!
بهش یاد میده باید بزرگ باشه .. اما سبک، تا بتونه بالا بره!
بهش یاد میده چــیزای دوست داشتنی میتونن توی یه...
یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام
برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم …
آنقدر تمـــــــــیز میخندم
که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی …
و من در جیب هـــایــــم
دست های خالـــی ام را فریب دهـــم
که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد …
آری خورشید ثابت کرد :
حتی طولانی ترین شب نیز با اولین تیغ درخشان نور به پایان می رسد ، حتی اگر به بلندای یلدا باشد ...
بیدار و امیدوار باش
خورشیدی در راه است ...