شب شبی بهاری بود...
ستاره ها تنهایی ماه را پر میکردند و ماه تنهایی تک درخت را...
افسانه گویِ ناودان(باران) ضربان قلب حوض را تند کرده بود...
ماه زیر رگبار ستاره چتری از قوس قزح بر سر داشت و ملایم به تماشای غروب می رفت...
.
.
.
آسمان رمز و راز زندگی همین لکه های آبی توست...اگر فراوان ستاره...