نمی دانم به یادت هست روزی را که من تنهای تنها با دلی سرشار اندوهی به حجم آسمان و چهره ای متروک و چشمی جاریِ اشکی سرازیر و گریزان از خود بی تاب میگفتم ...؟
نمی دانم که یادت هست وقتی شانه هایت را از انبوه نگاه کوچکم دزدیدی و چیزی پر از مشتی تماشای قدیمی بر چراگاه تنم افزودی و من را به جرم دوستت...