یه گربه بود تو حیاط خونه مادربزرگم اینا 4 تا توله زاییده بود ، بعد یکی از توله هاش چشمش باز نشده بود ، بیچاره هی میو میو میکرد ، مادرشم تحویلش نمیگرفت !
یه روز با کمک بابام رفتم بچه گربه رو گرفتم و پلکشو باز کردم که چسبیده بود به هم و چند قطره نفازولین ریختم تو چشمش،
فرداش رفتیم سراغش دیدیم...