حکایت من ، حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت ؛ دلباخته سفر بود ، اما همسفر نداشت ؛ حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد ؛ زخم داشت ، ولی ناله ای نکرد ؛ نفس میکشید ، اما هم نفس نداشت .
خندید ، غمش را کسی نفهمید........
کاش یکی بود که توی کوچه ها داد می زد:
خاطره خشکیه، خاطره خشکیه
اونوقت همه خاطراتتو،
همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن
می ریختم تو کیسه و می دادم بهش و می رفت ردِ کارش....