نتایح جستجو

  1. AsreJavan

    رمان بامداد خمار

    سلام خوبی ملیسا نمی خوای اینو تموم کنی؟
  2. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - ..............آری من از رویاهای پراکنده ام در سرزمینی یاد می کنم که انگار وطن من بود و دلم برای تو نامهربان نه مثل همیشه که بیشتر از همیشه ........تنگ میشود! بمحض پایان یافتن شعر، صدای سرخوش...
  3. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - خسته نباشی راننده بازنده! نگاه خندانی به جانبم انداخت . - تو هم همینطور راننده برنده! ولی یادت باشه شیدا خانم که عمدا گذاشتم از ما جلو بزنی وگرنه باختت حتمی بود! صدای قهقهه من با فریاد کتی درهم آمیخت . - آهای مهران متقلب! کم خالی ببند! خودت می دونی تا آخر عمر نمی...
  4. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    با بی حالی و تنی خسته بسمت دیوار شیشه ای حرکت کردم. هنگام عبور از کنار اتاقش ، نگاه ملتمس و غمگینم به آن سمت کشیده شده و آه سردی از سینه ام خارج گردید .سقف روی سرم سنگینی میکرد .شانه هایم گویی تحمل هوا را هم نداشتند ! یکی از پنجره ها را بسختی باز کردم .هجوم هوای سرد و دلگیر بیرون، پوست داغ و...
  5. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - این جمله دستوری بود یا خواهشی؟! قهقهه ای سر داد: - التماسی، خوبه؟! یک دستش را روی فرمان قرارداد و با خنده اضافه کرد: - در ضمن بگم که من شاید دیوونه باشم ولی نه بچه ام ، نه پولدار و نه از خود راضی! از شیطنت و طنزی که در کلامش شناور بود، در میان گریه ، لبهایم به...
  6. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - در اینکه دختر شجاعی هستی، شکی نیست ! ولی من از خودم و زیبایی تو می ترسم! بهر حال فقط می خواستم پرونده ها رو ازت بگیرم . از اینکه ترسیدنم برایش مایه تفریح و لذت بود ، عصبی شدم و گفتم : - من چون عجله داشتم مجبور شدم کارهامو بسرعت انجام بدم.............. برای صرفه جویی در...
  7. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    این را گفت و با ژستی زنانه ، شروع به در آوردن حرکات فهیمه خانم کرد . بعد هم با عشوه و ناز ادای راه رفتن الهام را در آورد، وای که چقدر صدای او را بامزه تقلید میکرد! چیزی نمانده بود که از خنده منفجر بشویم . پرونده ها را محکم به سینه چسباندم و گفتم : - حالا دیگه نوبتی هم باشه، نوبت منه...
  8. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    با قدرشناسی از همه، بسرعت دست به کار شدم .نباید در این بازی از او شکست می خوردم .با اینکه الهام هم کمکم کرد ولی واقعا کار طاقت فرسایی بود .خصوصا با بیخوابی شبهای قبل! وقتی اخرین فاکتورها را بهمراه الهام جابجا میکردم . چیزی نمانده بود که از پا در بیایم! تلفن روی میزم دقایقی بود که بطور ممتد زنگ...
  9. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    برف زیبایی که از نیمه های شب قبل باریدن گرفته بود ، همچون لباسی چشم نواز بر تن عروس زمین نشست .وقتی وارد شرکت شدم .از تاثیر دیدن مناظر زیبای شهر ، لبریز از احساسی لطیف بودم . تمام تلاشم را بکار گرفتم تا خود را به دلیل اتفاقات پیش بینی نشده امروز نگران نکنم .با این حال تمام حواسم به در بسته اتاق...
  10. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - شما چی می خوایید بدونید؟ از زیرو رو کردن لایه های پنهان شخصیت و زندگی من به چه نتیجه ای می خواید برسید؟! نگاه نافذ و برنده اش را برای لحظاتی چند در نگاهم قفل کرد .ولی این نگاه سرگشته من بود که خیلی زود تسلیم شد و با خجالت به زیر افتاد .به آرامی در جوابم گفت: - خانم رها! اگه...
  11. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    خنده ام گدفت: - اتفاقا امروز آقای متین بعد از من به شرکت اومدند - اِ.......... پس شما امروز مسابقه رو بردید؟! همگی به خنده افتادیم و الهام با حالتی بخصوص گفت: - اون مرد مرموز و بی احساسیه! البته در مقابل جنس مخالف، خیلی هم مغرور و لجبازه! فهمیمه خانم جواب داد: -...
  12. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    به آرامی داخل شد و بدون آنکه به عقب نگاه کند، در را بست .چه بی موقع حرفهای مرا شنید و مچم را گرفت! اصلا چه موقع وارد شرکت شد که من متوجه نشدم؟ در هر صورت از آمدنش خوشحال شدم و با خودم فکر کردم ، چقدر این پسر جذاب و شیک پوش است! پلوور نوک مدادی و شلوار جین مشکی به تن داشت، به همراه پالتوی بلند...
  13. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    آخرین گاز را بهم به سیب زدم و با خنده دستهایم را بهم کوبیدم : - خب......... قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه اش نرسید! کتی و ژاله بدون اینکه به این شیطنت بخندند، اشکهایشان را پاک کردند و یکی یکی گونه ام را بوسیدند .تازه دریافتم که خودم هم گریه کرده ام! چشمهای هر سه نفرمان حسابی قرمز...
  14. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    در حالیکه بوسه شایان رو روی موهام احساس میکردم، از هوش رفتم . دقیقا یک هفته تمام توی بیهوشی بودم! در تمام این مدت پدر و مادر و شایان و بقیه اقوام توی بیمارستان بودند .وقتی به هوش اومدم تا مدتها نمی تونستم حرف بزنم .شبها کابوس های وحشتناک می دیدم و وقتی از خواب می پریدم با جیغ و فریاد، کمک...
  15. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    یقه لباسم رو رها کرد و از روی تخت بلند شد .سیگار دیگه ای روشن کرد و با بی تابی و قدم زنان اونو تا ته کشید .توی این فاصله منم روی تخت جابجا شدم و سعی کردم با حفظ آرامش ، به حرفهای محسن گوش بدم .مسلما در کنار اون خطری من رو تهدید نمیکرد .بهر حال ما زن و شوهر بودیم و من سعی کردم زن خوبی باشم و...
  16. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    برای یک لحظه احساس تمام انرژی بدنم به زیر صفر رسیده و در حال مرگم!خدایا من چی می دیدم؟! یه کابوس هولناک که هرگز نتونستم ازش فرار کنم! فضای سالن نیمه تاریک بود و با حرکت چند رقص نور روشن شد. با باز کردن در، حجم وسیعی از بوی نوشیدنی الکلی و سیگار و ادوکلنهای مختلف به صورتم خورد. تقریبا حدود پنجاه...
  17. AsreJavan

    ای دختر به خودت این قدر نناز که یک روز باید به کسی بنازی

    ای دختر به خودت این قدر نناز که یک روز باید به کسی بنازی
  18. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    در همون ایام، من درگیر درس و امتحانهای آخر سال شدم و ذهنم به کلی معطوف این مساله شد .امتحانات رو با موفقیت کامل پشت سر گذاشتم و به ایت ترتیب به دوران پر شکوه و پر خاطره تحصیلاتم پایان دادم .بعد هم کلاسهای کنکورم شروع شد و در تمام رفت و آمدها محسن من رو همراهی میکرد. به تازگی یه سگ هم خریده بود...
  19. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - بفرمایید ، خواهش می کنم! - می شه..........می شه اجازه بدید از این به بعد بیشتر شما رو ملاقات کنم؟! دلم هری ریخت پایین! این در خواست چه معنی می داد؟ اونم با این سرعت و اینقدر غیر منتظره! از اینکه سوار ماشین شدم و با این کار اجازه گستاخی بیشتر رو براش فراهم کردم، خودم رو به...
  20. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    .به آرامی سلام کردم و اون هم مثل خودم جواب داد: - سلام خانم رها؛ خوشحالم که شما رو اینجا می بینم.آخه همه اش نگران بودم که نکنه شما دعوت منو قبول نکنید! از اینکه نگران نیومدن من بود دچار حال عجیبی شدم. توی دلم غوغایی به پا شده بود که نگو.محسن همه رو به داخل خونه دعوت کرد. بمحض ورود به...
بالا