نشسته ام روبروی آینه
آینه گردگرفته ذهنم
غباری همچون چهره ام،به روی آینه نشسته است
با سر انگشتان لرزانم،خطی به باریکی جاده های بی انتهای آرزوهایم،
به روی آینه گردگرفته ذهنم میکشم،جاده اش بی انتها
به بی...
در وصف تو اسیرند: واژه ها
در خواستن تو کثیرند جامعه ها
در نگاه تو.....
مردم،همه بصیرند
لیک اینک:
تو ای همه بهانه بودن و ماندن من.....
در حبس تو.... اقیار حقیرند
سالها گذشت و من اندرین کنج زندان مانده ام
بهار و تابستان و پاییز و زمستان بسر رسید و
من هنوز کنج زندان مانده ام
چه سرد است زمستان زندان
چه تاریک است شبهای این سلول
چه دهشتناک است تنهایی....
کجاست آن دست نوازشگر در این نهایت بی کسی و تنهایی
آری ای دوستان...
تمامی وجودم،دلواپسی
تمامی دلم،دلشوره
صدا در حنجره ام میخشکد و میماند
فصل پاییز است
در خیالم قدم میزنم
برگهای خشک زیر پایم صدا میکنند
بخود میگویم در این برگ ریزان
کسی چشم براه من نیست
...و اما من تمام چشمم براه اوست
در فصل پاییز دلم...
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
حراس من-باری-همه مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد.
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
بارویی پی افکندن-
اگر مرگ را از...