نتایح جستجو

  1. 20112

    زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

    صلاح ما در چیست؟ در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند :عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !روستا زاده پیر در جواب گفت :از کجا می‌دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟و...
  2. 20112

    تو هنوز هستی؟:eek:

    تو هنوز هستی؟:eek:
  3. 20112

    زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

    داستان کوتاه استاد و دانشجو سؤال امتحان نهایی فیزیک دانشگاه کپنهاگ چگونه می‌توان با یک فشارسنج ارتفاع یک آسمان‌خراش را محاسبه کرد؟ پاسخ یک دانشجو: ” یک نخ بلند به گردن فشارسنج می‌بندیم و آن را از سقف ساختمان به سمت زمین می‌فرستیم. طول نخ به اضافه طول فشارسنج برابر ارتفاع آسمان‌خراش خواهد...
  4. 20112

    زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

    روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیادیده خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . جوان فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . حکیم پرسید : " مزه اش چطور...
  5. 20112

    زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

    چهار دانشجوی دروغ گو.....!! چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحانات پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند اما وقتی به شهر خود برگشتند فهمیدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه ؛ امتحان دوشنبه صبح بوده...
  6. 20112

    زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

    کدام را سوار می‌کنید؟ یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند، یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را...
  7. 20112

    زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

    ارزش یک لبخند... در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی‌دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه‌المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی‌آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می‌جستند و مردم از او کناره‌گیری...
  8. 20112

    زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

    عذاب وجدان! یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چند تایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش...
  9. 20112

    [IMG]

    [IMG]
  10. 20112

    [IMG]

    [IMG]
  11. 20112

    [IMG]

    [IMG]
  12. 20112

    [IMG]

    [IMG]
  13. 20112

    [IMG]

    [IMG]
  14. 20112

    [IMG]

    [IMG]
  15. 20112

    [IMG]

    [IMG]
  16. 20112

    [IMG]

    [IMG]
  17. 20112

    [IMG]

    [IMG]
بالا