کودکی به کوچه باغی گذران..ذغالی در دست..روی دیوار ,دوان, دستش راست..خط کشید و رفت..هررهگذر خطی..خط خطی ها در هم..شده نقشی مبهم..تو ذغالی بردار..روی دیوار بکش..
نقش خوبی و بدی..از درون دل خویش..من همیشه آتشم..آتش سوخته و جا مانده..که تو نقشی ز دل خود ز وجود من خسته بکشی..منتظر دیوارم..روی دیوار...