به گذشته ها عجیب گره خورده ام. گره ای کور. مثل خاطره ان عصر بارانی که من بودم اما او نبود...یعنی نیامد...بعد پشت چراغ قرمز دیدمش با زنی دیگر...
بعد از ان دیگر باران خوشحالم نمیکند...و تمام چراغهای زندگیم قرمز اند و من هیچگاه سبز شدن را تجربه نکردم...
ابی هم خوب است فقط مرا یاد چشمان او میاندازد...
قبلا فکر میکردم اونایی که کسیو دارن که دوس داشته باشن همدیگه رو خوشبخت ترین ادمای دنیان.اما الان میفهمم همین ادما تنهاترینند. وقتیطرفشون بهشون بی محلی میکنه وقتی خیلی ریلکس میگه دیگه به درد هم نمیخوریم ...این رابطه ها خطرناکن.واردش نشید مثل افتادن تو چاه میمونه که صداتون میپیچه تو گوش...
هر کس که رفت واسه برگردوندنش تلاش نکنین وقتی برگشت مطمعن باشید اونی نیست که بود
گذر زمان همه چی رو تغیییر میده فک میکنید ادما در مقابل زمان قوی تر از درختان؟
فک میکردم میتونم همه چیز داشته باشم
عشق...درس...خونواده خوب اما ...
مرد برای هضم دلتنگی هاش غصه نمیخوره قدم میزنه....
من که هر قدر قدم زدم تمامی نداشتند دلتنگی هایم
قدم زدن تنها...معنی ندارد...انگار با درختها راه میروی...و بیشتر دلم را میپیچانند دلتنگی هایم وقتی دو کبوتر را کنار هم در حال پرواز میبینم...
ترجیح میدهم در خانه ام بمانم و گریه کنم...
بچه ها یه چیز بگم؟
نمیدونم چند روزه چم شده دس و پاهام بی دلیل یهو خواب میرن
ساق پاهام چند روزه درد میکنه
این روزا کلافم چیزایی ازارم میدن که دقیقا نمیدونم چین
انگار برگشتم به اون وقتا هه
عزیزانی که سر میزنید به من ممنون که نمیذارید صفحه دلنوشته های من خاک بخوره ...
هر چی که تا حالا اینجا نوشتم درد دل و اثر خودم بوده
دلم میخواد هر حرفی با من دارید بذارید
به تک تک نوشته هام نظر بدید
من برای پیشرفتم به پیشنهاد های شما گوش جان میسپارم