یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس
همچو دیو از وی فرشته می گریخت
بهر نانی چند آبِ چشم ریخت
گرچه یک مو بُد گنه کاو جُسته بود
لیک آن مو در دو دیده رُسته بود
بود آدم دیده ی نور قدیم
موی در دیده بُوَد کوهِ عظیم
گر در آن آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت
زآنکه با عقلی چو عقلی...