مدتیست شب ها تا دیر وقت میان گذشته و امروز و فردا پرسه میزنم ساعت ها به خودم فکر میکنم و بعد کم کم چشمهایم سنگین میشوند...میخوابم. گاهی حتی دلم میخواهد تا همیشه بخوابم و وقتی سربلند میکنم زندگی چیزی باشد جز این. دلم میخواهد دست هام را گره کنم دور گردن مادرم و درمورد رازهای پسرانه ام برای پدرم...