نتایح جستجو

حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم که خیلی کله اش گنده است .......میترسم:cry: از خونش بگذر.....کاریش نمیشه کرد:w47:

شاید این جهان مکث قصه گو باشد.... میان.... یکی بود.......یکی نبود......

دختر تا الان درگیر این دانشگاه خراب شده و پروژهاش بودی؟؟؟ نمی خواد حالا حالا ها پس بیای....خوش باش...و ریخت دانشگاه رو نمیخواد زود ببینی....خوش باشی:gol:

دختر تا الان درگیر این دانشگاه خراب شده و پروژهاش بودی؟؟؟ نمی خواد حالا حالا ها پس بیای....خوش باش...و ریخت دانشگاه رو نمیخواد زود ببینی....خوش باشی:gol:

فدات برم.مریم جونی.....ما اوچیکتیم بلامیسر ....:gol::heart:

فدات برم من.....کی به دانشگاه افتخار میدی و کلاسا رو شروع میکنین؟

یادت ای دوست بخیر بهترینم خوبی؟ خبری نیست ز تو دلم اندازه دنیا تنگ است می سپارم همه ی زندگیت را به خدا...

یادت ای دوست بخیر بهترینم خوبی؟ خبری نیست ز تو دلم اندازه دنیا تنگ است می سپارم همه ی زندگیت را به خدا...

تمام عمر بستیم و شکستیم به جز بار پشیمانی نبستیم جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم به دنبال چه هستیم عجب اشفته بازاریست دنیا میان انچه باید باشد و نیست عجب فرسوده دیواریست دنیا عجب خواب پریشانی است دنیا....

"یادت" پرچم صلحیست میان این همه شورش فکر!!!!:gol: دلم برات تنگ شده عزیز:w36:

نخواه از من که واسه تو قصه لیلی بخونم سر قولای قدیمم مرد و مردونه بمونم نخواه چشمامو ببندم هرچی گفتی بگم اره نخواه کل ارزوهام باشه دیدار دوباره نگو وعده هات کجا رفت،قرارا یادت بمونه دیگه ننداز جلوی پام نامه های عاشقونه سرکوچه مون وانستا که بگن طفلی دیونه است وقتی می گم نمی خوامت نگو این حرف ها...

سلام عزیز.ممنون که قبول کردی.:w27: ای بد نیستیم...شما خوبین؟ایام به کام هس؟

سلام عزیز.ممنون که قبول کردی..:w27:

ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد که خطی کز خرد خیزد تو ان را از بنان بینی سنایی

کاش میشد..همجو اواز خوش یک"دوره گرد" زندگی را بار دیگر دوره کرد....

"یادت" پرچم صلحیست میان این همه شورش فکر!!!!

قابل نیس. شب خوش رفیق:gol:

"یادت" پرچم صلحیست میان این همه شورش فکر!!!!

زمستان بود و گنجشک مادر،غذایی برای بچه ها پیدا نمی کرد.او کم کم از گوشت بدن خود میکند و به بچه ها می داد،زمستان تمام شد و مادر مرد و بچه ها بزرگ شدند،بعد از بزرگ شدن انها و مرگ مادر جوجه ها با هم میگفتند: خوب شد که مرد خسته شدیم از این غذای تکراری....

زمستان بود و گنجشک مادر،غذایی برای بچه ها پیدا نمی کرد.او کم کم از گوشت بدن خود میکند و به بچه ها می داد،زمستان تمام شد و مادر مرد و بچه ها بزرگ شدند،بعد از بزرگ شدن انها و مرگ مادر جوجه ها با هم میگفتند: خوب شد که مرد خسته شدیم از این غذای تکراری....