يه سوتي از يكي از دوستام تعريف ميكنم. يه روز اين بنده خدا ميره خونه مادر بزرگش. بعد نميدونم چي ميشه سر از بالاكن در مياره. از بالاكن حياط خونه همسايه رو نگاه ميكرده كه يه خانم محترم رو اونجا زيارت ميكنه. از اون بالا حي صدا در مياورده ولي دختره توجهي نميكرده. اين جريان در حدود يكي دو ساعتي طول...