وقتي گريبان عدم
با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را
پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را
در آسمانها مي کشيد
وقتي عطش طعم تو را
با اشکهايم مي چشيد
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلي
چيزي نمي دانم از اين
ديوانگي و عاقلي
يک آن شد اين عاشق شدن
دنيا همان يک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق...