ما بچه كه بودیم، صبح زود
نوری كه روی پرده جاری بود
آواز گنجشكان لب هِرّه
آغاز یك روز بهاری بود
با هر نسیم تازه میرقصید
در كوچهها بانوی فروردین
شال شكوفه بر سرش بود و
پیراهنی از عطر گل سنگین
دنیایمان با او پر از شادی
با رفتنش لبریز غم میشد
بیآن كه حتی با خبر باشیم
از عمرمان یك سال كم میشد...