رسم زندگي اين است روزي کسي را دوست داري و روز بعد تنهايي به همين سادگي او رفته است و همه چيز تمام شده مثل يک مهماني که به آخر مي رسد و تو به حال خود رها مي شوي چرا غمگيني ؟ اين رسم زندگيست پس تنها آوازبخوان
یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟
پروانه ی تاراج کلت بند به چند است؟
خال شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخر مگر این دانه ی اسپند به چند است؟
یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر
کاغذ به سمرقند تو ای قند به چند است؟
دوست دارم بر شبم مهمان شوی
بر کویر تشنه چون باران شوی
دوست دارم تا شب و روزم شوی
نغمه ی این ساز پر سوزم شوی
دوست دارم خانه ای سازم ز نور
نام تو بر سردرش زیبا ز دور
دوست دارم چهره ات خندان کنم
گریه های خویش را پنهان کنم
دوست دارم بال پروازم شوی
لحظه ی پایان و آغازم شوی
دوست دارم...
مثل فرشته ها رو سر می گن هالۀ نور داری
فقط شما برای عرش مجوّز عبور داری
می گن که تا پا می ذاری توش شهرا و تو کوچه ها
از آسمون هی می ریزه ساندیسا و کولوچه ها!
می گن صدای ناز تو مردُمو حیرون می کنه
کهریزک چشای تو ما رو تو زندون می کنه