در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت ، نشان داد سپیداری و گفت :
نرسیده به درخت ، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبیست
میروی تا ته آن کوجه که از پشت بلوغ ، سربدر میآرد
پس به سمت گل تنهایی...