دریغا در این روزگاران چهار
سیَه کرد بر لُنگیان روزگار
چنان اوفتادش به خشتک چهار
که هر چهار بُرجش شده تار و مار
ز چرخ چهارم فلک داد زد
که زاییده اند لنگیان زیر بار
بیا لنگیا شش نویس و ببر
در کوزه ی عمه ی خود گذار
تو که یک ستاره نداری به سر
سر او برِ تاجدارت چه کار؟
همانا همان بِه که...