روز ملسی بودو هوای عسلویی
کشتم به سر اندیشه هر دلمدلویی
برزلف زدم شانه و برریش زدم تیغ
تا آنکه نگویند چه چیز پچلویی
گفتم که بچینند به یک جعبه کلمپه
گفتم که بذارند ور رو جعبه گلویی
گفتم که بچینند به یک بغچه پته
از نابرو نادوخته پارچه جلویی
کم نشد آن هدیه که کردیم مهیا
رو همدگه میشد که بگی...