دوستــــــــ مجـــــــازی مـــــن...
چند وقتـــ است برایتــــــــ می نویسم و تو میخوانی...
وگاهی تو مینویســــــی و من میخوانــــــــم...
دوستــــــــ مجـــــــازی مـــــن..
ایـــن روزها درددل هایمـــان را به زبـــــان نمی آوریـــم
تایپـــــــــــ میكنیـــــــــم...
مانده ایــــم اگر این...
هیچکس دلش نمیخواهد ازغم بنویسد..!!
امامگر کم است
چشمانی خیس از اشک..
جامانده از یک حادثه تلخ..
بازیچه شده با هوس..دروغ..
وعده..فریب..
جدایی..اشک..
غم..درد..افسوس..
خاطره
خاطره.
خاطره..... و.....
شاید ....
سنگسار حق کسی است ...
کسی ک وقتی عاشق میکند
عاشقی نمیکند!!!!!ـ
عاشق شدم ..
همانطور که آدم یکهو بیمار میشود؛
بی آنکه بخواهم،
بیآنکه بخواهم و به آن فکر کنم،
برخلاف میلم و بیدفاع،
بیهیچ نیرویی برای مقاومت و بعد ..
از دستش دادم ..
درست همانطور که به دست آورده بودم ..
مثل عکاســی ماهر نگاهت میکنم…
از نزدیک ترین زاویه ممکن،
و سرت را دقیقا” رو به رویم نگه می دارم
خورشید را روی صورتت پخش می کنــم
و در ذهنم
از امروز تو عکس می گیرم،
برای روزهایی که نیستی…!
یک روزهایی هست ...
دلت می گیرد از نزدیکترین آدمهای
زندگی ات !
همان هایی که با دنیا هم عوضشان
نمی کنی !
سخت است بفهمی عزیزترین کسانت
می رنجانند تو را !
همان هایی که دم از معرفت می زنند !
یک روزهایی می فهمی که چقدر میان
این همه آشنا غریبه ای ....