آقا من یه چیزی یادم اومد....سر جریان اون کلاسوره...یادش میفتم خندم میگیره
رفته بودیم اردو شمال...من و دوستم رفتیم توی یه مغازه...یه پسر جوونه داشت عروسکا رو میچید تو ویترین و اینا...یه خرس خیلی بزرگ بود گرفتش تو بغل برگشت به دوستش گفت ببین چه نرمه...
یه دختره اومد تو مغازه گفت خوش به حال...