مادرم برایم افسانه می گفت...
پر از شیدایی زمانه ؛لبریز از افسونگریجانانه
ومن غافل از گذر عمر؛ در كنار جویبار زمانه؛ تنها سراپا گوش بودم.
روزگار همچنان می نوشت و من شدم افسانه...
من در خیال خود ان رود خروشان بودم و جوانیم سنگهای صیغلی خفته در بستر روزگار.
اما من تنها افسانه...