« زلزله »
بر دلم دست مگذار ديگر، هموطن! خاك غم بر سرم شد
چشم ها جوی خون، بركه ی اشك، قلب ها غرق در رنج و غم شد
اين زمين كهنسال انگار، با كسی سازگاری ندارد
آتش خشم و قهر طبيعت، باز يك بار ديگر عَلَم شد
قصّه ای تلخ بر ما رقم خورد، قرعه اين بار بر شهر بم خورد
خسته از قرن ها...