آموخته ام که :
زندگي را از طبيعت بياموزم ،
چون بيد متواضع باشم
چون سرو ، راست قامت،
مثل صنوبر ، صبور ،
مثل بلوط مقاوم ،
مثل رود ، روان ،
مثل خورشيد با سخاوت و
مثل ابر با كرامت باشم
آرزویت که می کنم
لحظه ی آمدنت انگار
دوباره پرستو ها نیامده کوچ می کنند
و من چنین نا منتظر
تو را و بهار را
از نو آرزو می کنم
تو ببین چه می کنی
که من پر از فلوت و دریا شده ام !
نه ! نمی شود رفت و گذشت و ندید !
هنوز چشمی پشت پنجره منتظر است
و نگاهش به آن سو دو دو می کند
و صدای تپ تپ دلی را نشنید
که بی تاب و بیقرار دل دل می کند
برای باز آمدن ...
خدایا ، خدایا آن روز مباد
آن روز بی باز گشت هرگز مباد ...!