درون قهوه ی چشمم نگاه سم زده ای...
تو اولین نفری که مرا به هم زده ای
و می شود بنشینم کنار جایی که
تو نیستی و بدانم که به سرم زده ای...
غروب و قهوه تلخم به درد هم خوردند
درون خاطره هایم کمی قدم زده ای
ودست های نحیفت پرند از خورشید
ولی به دست هایم غروب غمزده ای...
مگر غروب غم انگیز صحنه...