جاده مه گشت و مسافر چه پریشان آمد
دلِ من تنگ شد آنقدر که باران آمد
هرچه کردم نشد این پنجره را باز کنم
صحبتِ برگ به بادی شد و طوفان آمد
توده ای ابر مرا در دل خود پنهان کرد
فصلِ خوشبختیِ من رفت و زمستان آمد
از پسِ شیشه تماشا کنم این زلزله را
وای این رانشِ دل بود که آسان آمد
ابرها دست زدند...