معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...
معمار اینجا شب است ، آنجا را نمی دانم
اینجا در سفره شامی نیست ، آنجا را نمی دانم
خاک سفره ها خشک است
دیگر باران هم کافی نیست ، آنجا را نمی دانم
اینجا شاعر از درد می گوید ، از مرگ می گوید، از برگ زرد می گوید، از آه سرد می گوید ، آنجا را نمی دانم
اشعارم را چاپ نکردند به جرم آنکه درد دارد ،...