مصیبت!
مصیبت!
هیچوقت چنین موقعیتی برایش پیش نیامده بود ضربان قلبش تند شده بود و احساس میکرد بدنش خیس عرق شده است، صندلی کنار دختر جوان خالی بود و او آمد و درست همانجا نشست.لحظات به سختی می گذشت،مظلومانه نگاهش را پایین انداخته بود.می خواست با دختر جوان سر صحبت را باز کند اما ترجیح داد ساکت...