بدنیا آمدی لپّت تپل بود
ولیکن معده ات همواره شل بود
عمو،خاله،مامان،دائی و عمّه
بگفتن تخته اش انگار کمّه
ولی بخت زمان گردید یارت
همان تخته، بشد بازار کارت
که هم هالو و هم استاد گشتی
به چشم حاسدانت خار گشتی
خدا یارت بوَد ای دوست جونی
چه لطيف است حس آغازي دوباره ...
چه...