دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده اي سوخته بود
رسم عاشق کشي و شيوه شهرآشوبي
جامه اي بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود مي دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود
گر چه مي گفت که زارت بکشم مي ديدم
که نهانش نظري با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين...