در آخرین لحظه دیدار به
چشمانت نگاه كردم و
گفتم بدان آسمان قلبم
با تو یا بی تو بهاریست
همان لبخندی كه توان را
از من می ربود بر لبانت
زینت بست.
و به آرامی از من فاصله
گرفتی بی هیچ كلامی.
من خاموش به تو نگاه می كردم
و در دل با خود می گفتم :ای كاش این قامت
نحیف لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشید كه...
!هیچ کس نیست!!
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه می خواهی ؟
صبح تا نیمه شب منتظری
همه جا می نگری
... ... گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران ، خبر گمشده ای می جویی !
راستی گمشده ات کیست ؟ کجاست ؟
صدفی در دریاست ؟
نوری از روزنه فرداهاست ؟
یا خداییست که از روز ازل پنهان است ؟
این روزها که می گذرد
احساس می کنم خیلی نزدیکتری
نمی دانم تو به زمین نزدیک تر شدی
یا من اوج گرفته ام به سوی تو
هرچه هست قرابت دلنشینی ست
کاش تمام نشود...!
همیشه باش
حضور داری
در تمام روزهایی که من فکر می کنم زندگی زیباست
و زیبایی حضورت لحظه هایم را چه عاشقانه کرده
و من با تو زندگی را دوست دارم
وقتی هستی آسمانم آبی ست...خالی از طوفان دلتنگی
و گنجشکها هم صدای عشقند و آواز خوشبختی می خوانند
گلها به رویم لبخند می زنند و نسیم چه مهربان است با من...