باز هم نیستی و من ایستاده ام بر بلندای بام شب ...
محبوس در اتاق زیر شیروانی..
جایی که چراغهای روشن خانه های شهر مثل کرمهای کوچک شبتاب حقیر و کم سو به نظر میرسند...
اما دلتنگی و بی عدالتی تا دلت بخواهد وسعت دارد...
مثلا همینکه من بجای تکیه کردن به شانه های تو سرم را به ستون های بی احساس این چهار...