آه زمستان بود
زمستانی که پوستینش را بر من میافکند
و من از سرما و دلتنگی هیچ هراس نداشتم
و تو نجوا میکردی:
دستهایت را بیاور گیسوانم اینجاست!
. . .
حالا مینشینم
و بارانها تازیانه میزنند
بر بازوانم، بر رخسارهام ، بر اندامم…
پس چه کس پناهم دهد؟
ای همچون کبوترِ مسافر در میان چشم و نگاه!
چگونه...