پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز ديگر وارد سي سالگي ميشدم. وارد شدن به دههاي جديد از زندگيم نگران کننده بود، چون ميترسيدم که بهترين سالهاي زندگيم را پشت سر گذاشتهام.
عادت جاري و روزانه من اين بود که هميشه قبل از رفتن به سرکار، براي تمرين به يک ورزشگاه ميرفتم. من هر روز صبح دوستم نيکولاس را...