رفته بودم فروشگاه ..
يكی از اين فروشگاه بزرگا, اسم نميبرم تبليغ نشه براش!
يه پيرمرد با نوه اش اومده بود خريد، پسره هی زِر زٍر می كرد. پيرمرد میگفت:
آروم باش فرزاد، آروم باش عزيزم!
جلوی قفسه ی خوراكی ها، پسره خودشو زد زمين و داد و بيداد ..
پير مرده گفت: آروم فرزاد جان، ديگه چيزی نمونده خريد تموم...