سووشون رو میدیدم،تموم شد،الان دراز کشیدم،پسرم نیست انگار یه وزنه سنگین روی قلبمه.
یادمه اولین باری که پسرم شب خونهی مادرشوهرم اینا خوابید،با اینکه فاصلهی خونههامون با همدیگه به اندازهی 5 دقیقه پیادهرویه، ولی کلی ناراحت بودم و بغض داشتم، ولی برای دفعات بعد عادی شد، الانم مطمئنا همینطوره،...