من !!!
روزي زاهدي رود كه در همه ي زندگيش براي رسيدن به كمال مبارزه كرده بود.
او همه ي كالاهايش را به فقرا داد و به بيابان پناهنده شد. شب و روز نيايش خداي
را به جاي آورد تا سرانجام روز مرگش فرا رسيد . به بهشت رفت وبه دروازه ها كوبيد ..
صدايي از درون آمد:« چه كسي آنجاست؟»
درويش پاسخ داد: منم
صدا...