قالیچه ام را در آسمان پهن کرده بودم
تا به ستاره ها و خدا نزدیک تر باشم
چند وقتی گذشت
مادرم گفت: سماور و قوری هم با خودت ببر
اما من منصرف شده بودم
و کمی بعد به زمین برگشتم
تنهایی یِ آسمان، حوصله ام را سر می بُرد.
به پرواز شک کرده بودم من
به هنگامی که شانه هایم
از وبال بال
خمیده بود
در پاکبازی معصومانه گرگ و میش
شب کور گرسنه چشم حریص
بال میزد
به پرواز شک کرده بودم ...