گردن بند
نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مروارید شعرم را ،
فرو آویختم بر گردن همرنگ مهتابت .
ولی دیشب که بازوی کسی بر گردنت پیچید
ز هم بگسست گردن بند احساسم
و مروارید ها در کام موج حسرتم ، غلتید !
ممنون كه تو اين مدت ياد من هم بودين
موفق باشين
دعوت
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم؟
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم!
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم ؟
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی...