من و تو دوتا پرنده تو قفس زندونی بودیم
جای پرزدن نداشتیم ولی آسمونی بودیم
ابرو بارونو میدیدیم اما دنیامون قفس بود
چشم به دور دستا نداشتیم همینم واسه ما بس بود
اما یک روز اونایی که مار و با هم دوست نداشتن
تو رو پر دادن و جاتم یه دونه آینه گذاشتن
من خوش باور ساده فک میکردم روبرومی...