حکایت هایی از ملانصرالدین
حکایت هایی از ملانصرالدین
چشم غره
بیچاره عیال ملا هر وقت می خواست لباس بشوید هوا بارانی می شد.
ملانصرالدین به عیالش گفت: فکری به خاطرم رسید تا تو بتوانی لباس چرکها را بشویی، باید کاری کنم که خدا متوجه نشود که ما چه وقت می خواهیم این کار را بکنیم.
زن گفت: ملا، کفر نگو...